راهم بده ری را!

راهم بده، تاب صحنه را ندارم. دیگر خسته شده ام عزیزکم!

دیر زمانیست که آسمان شهر آبی نیست. توده ی دود سیاه، آبی آسمان را پوشانده و پلک خیانت، دل بی امید مردم را؛ آنچنان که سفیدی برف قله های رفیع شرف نیز تار گردانیده است.

 

        نه ری را جان! این چنین نگاهم مکن! من در پی آبی آسمان نرفته بودم. راهم بده! مگذار شکمبه های سیر چشمان فرسوده ی هرزه، به همراهی چربی های حاصل از لذت آویزان از قب قبه ها، خرده های سبز ِ نان کپک زده محبت برجای مانده میان داندان هایم را با تمسخر به هم نشان دهند. من طاقتش را ندارم ری را!

       رفته بودم از پی خلافتم. می خواستم استعدادهای بی استفاده ی درونم را به خاطر خوشبختی تو هم که شده، تبدیل به عشق و حرکت کنم؛ اما تمام صرافی های شهر، از نیاوران تا شوش، تنها عشق و شور را می پذیرفتند و در عوض مشتی خاطره و دل نوشته می دادند، به انضمام طوقی زرین با شماره ی اسارت روحت؛ البته به قیمت روز.

       ری را گوشه ی پرده را کنار بزن عزیزکم! قشنگ مهربان و معصوم من! از من نترس!

       باور کن در تمام تاریک و روشن صحنه به یاد تو و مست از طعم گس لبت بودم. به من بگو تو مرا چگونه می پسندی؟ بدین حد پر از حس و استعداد، لیک بر جای نشسته؟ پر از آوازه ی هنر ولی دست بسته؟ پر از اندیشه های ناب که از بین تکه های جمجمه ام به دنبال روزنه ای برای رهایی و تبلور می گردند در حالیکه قبای ژنده ی فقر و تبعیض بالای سرم مانع درخششان می شود؟

      نه؟! خب! آخر٬ آگاه کل نیز همین را گفته است که مرا آواره ی این صحنه کرده و الا جای من پشت پرده ی ازلی بود نه اینجا.

     دیروز رفتم بلیت بگیرم تا با هم به عرش برگردیم، تا اطلاع ثانوی تمام پروازها به حالت تعویق درآمده بود. دیگر در خود و اینجا مانده ایم. حال تو هم چیزی بگو! شاید از روزنه ی چشم تو بشود راهی پیدا کرد.

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
خاک‌نهاد یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:50 ق.ظ

انقدر قشنگِ که حیفم میومد اینجا چیزی بنویسم.. که از زیباییش کم کنه...

یک حس خام با حرارت نقد و سخن می توننه ناب و سنجیده بشه

لیبرا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:56 ب.ظ

خیلی زیبا بود.این یکی و قبلی رو بدون پا ورقی و توضیحات خودت خوب متوجه شدم.اما دلیلش رو نمی دونم.شاید به خاطر اینه که یه جورایی حرف دل منم هست.
اما عشق و شور کی ارزش داشته که حالا؟!(دیر فهمیدی)
ما که دیگه نه عشق و شوری برامون مونده نه خاطره و دل نوشته ای.....
ولی خدایی بلیط گیرت اومد به من یه خبر بده.قیمتش مهم نیست حتی اگه به اندازه ارزش تمام دل نوشته ها باشه.....

من که قبلا به بازار نرفته بودم که ارزش کالام و بسنجم٬ اما اگه بلیط پیدا کردم به شکرانش برای شما هم می فرستم.

ساده یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:35 ب.ظ http://sade.blogsky.com

آخی

خاک‌نهاد دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:14 ق.ظ http://akharinharfa.blogsky.com/

جواب سنجیده و قشنگی بود...
چشم.. چنین کنیم...

آرش دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:03 ب.ظ

پشت پرده ی ازلی یا پشت پرده ی وب !!
فرقی نمیکند .. این روزها بلیط گیر نمی آید ..
به قول زنده یاد مهدی اخوان ثالث :
« چه می گویی که بیگه شد ؛ سحر شد ؛ بامداد آمد
فریبت میدهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ؛ گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستانست .. »

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد